جدول جو
جدول جو

معنی نرم رو - جستجوی لغت در جدول جو

نرم رو
اسب راهوار
تصویری از نرم رو
تصویر نرم رو
فرهنگ فارسی عمید
نرم رو
(نَ / نِ)
آهسته رو. مقابل گرم رو. (آنندراج) :
در آب نرم رو منگربه خواری
که تند آید گه زنهارخواری.
نظامی.
چون ریگ روان نرم روان مانده نگردند
واماندگی راه نوردان ز شتاب است.
صائب (از آنندراج).
، اسب راهوار و رام و دست آموز. (ناظم الاطباء). ستوری که صاف و همواررود و سوار خود را تکان ندهد و رنجه نسازد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صنم رو
تصویر صنم رو
(دخترانه)
صنم (عربی) + دخت (فارسی) آنکه دارای صورت زیبا و دلبرانه است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نرم نرم
تصویر نرم نرم
کم کم و آهسته آهسته پیش رفتن، به تدریج و تأنّی، رفته رفته، اندک اندک، پلّه پلّه، متدرّج، خرد خرد، جسته جسته، خوش خوشک، آرام آرام، خوش خوش، نرم نرمک، تدرّج، کیچ کیچ، آهسته آهسته، کم کم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پری رو
تصویر پری رو
کسی که روی زیبا مانند روی پری دارد، پری چهر، پری چهره، پری رخ، پری رخسار، زیبارو، خوشگل، برای مثال سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند / پری رویان قرار دل چو بستیزند بستانند (حافظ - ۳۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترش رو
تصویر ترش رو
اخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، سخت رو، گره پیشانی، بداغر، تیموک، اخم رو، عبوس، متربّد، زوش، روترش، دژبرو، تندرو، عابس، بداخم، عبّاس برای مثال مبر حاجت به نزدیک ترش روی / که از خوی بدش فرسوده گردی (سعدی - ۱۱۳)، اگر حنظل خوری از دست خوش خوی / به از شیرینی از دست ترش روی (سعدی - ۱۱۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم رخ
تصویر نیم رخ
نیمۀ صورت، ویژگی عکس یا تصویری که نصف صورت را نشان بدهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک رو
تصویر نیک رو
نیک رونده، خوش رو، خوش راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرموره
تصویر نرموره
گنده و ناهموار
گردوی درشت
تاب، نوعی وسیلۀ بازی شامل رشته ای محکم و نشیمنگاهی آویزان در وسط آن که کمی بالاتر از سطح زمین قرار دارد و در هوا به جلو و عقب حرکت می دهند، آورک، اورک، بازام، گواچو، بادپیچ، سابود، بازپیچ، پالوازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرم رو
تصویر گرم رو
تندرو، روندۀ به شتاب، در تصوف سالکی که با شورواشتیاق در طلب مقصود بکوشد، برای مثال چنان گرم رو در طریق خدای / که خار مغیلان نکندی ز پای (سعدی۱ - ۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم رو
تصویر نیم رو
نیم رخ، یک طرف صورت، یک سمت چهره، برای مثال نیم رو خاکین چو بوسم پای تو / بر سر از تو تاج تمکین آورم (خاقانی - ۶۴۴)، غذایی که از سرخکردن تخم پرندگان، به ویژه مرغ خانگی در روغن تهیه می شود، به صورتی که سفیدۀ آن ببندد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرم خو
تصویر نرم خو
ملایم، خوش خو
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ پَ)
شتاب رو. (رشیدی). تعجیل و شتاب کننده. (برهان). تیزرو. (آنندراج). آنکه بشتاب رود:
اگر دیر شد گرم رو باش و چست
ز دیرآمدن غم ندارد درست.
سعدی.
قلم بیمن یمینش چو گرم رو مرغیست
که خط بروم برد دمبدم ز هندوبار.
سعدی.
در سیرو سلوک گرم رو باش
خرمن میسوز و دانه میپاش.
نزاری قهستانی.
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع.
حافظ.
، عاشق بی صبر. (برهان) (آنندراج) :
ای دریغا عاشقان گرم رو در راه دین
تیر ایشان دیده دوز و عشق ایشان سینه مال.
سنایی.
، سالک چالاک. (برهان) (آنندراج). سالک طریقت:
ای مرد گرم رو چه روی بیش از این به پیش
چندان مرو به پیش که پیشان پدید نیست.
عطار.
چنان گرم رو در طریق خدای
که خار مغیلان نکندی ز پای.
سعدی (بوستان).
، با حرارت و شهامت طی طریق کننده:
گرم رو چون جسم موسی کلیم
تا به بحرینش چو پهنای گلیم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
نیم رخ، نیمی از صورت، نیمی از رخسار، طعامی که از تخم مرغ در روغن داغ پخته تهیه کنند، تخم مرغی که در روغنی بر آتش جوشان بشکنند و بپزند،
گوهر و مروارید که از یک طرف گرد و از طرف دیگر مستوی باشد، (آنندراج)، جواهر و مرواریدی که یک طرفش مدور و طرف دیگرش پهن باشد (ناظم الاطباء) :
حق القدم گرفت گهرهای نیم رو
پای کسی که آبله زد در سراغ ما،
خالص (از آنندراج)،
با حبابش نیم رو را بحث در بدگوهری است
اوز عمان خیزد این از چشمۀ آب بقا،
شفیع اثر (از آنندراج)،
، نیم برشته، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به معنی دوم شود،
- نیم روخاکی، یک طرف رخسار بر زمین نهاده، (از رشیدی) (از انجمن آرا)، رخسار از یک طرف بر زمین نهاده، (آنندراج)، رجوع به نیم روخاکین در سطور ذیل شود:
بر در خاکش خجل بنشست چرخ
نیم روخاکی و خون آلود و بس،
؟ (از آنندراج و انجمن آرا)،
- نیم روخاکین، نیم روخاکی، چهره بر خاک سوده، کنایه از حالت عجز و تضرع وخاکساری، رجوع به نیم روی شود:
نیم روخاکین چو بوسم پای تو
بر سر از نو تاج تمکین آورم،
خاقانی،
- نیم رو کردن، تخم مرغ در روغن پختن، تخم مرغ در روغن جوشان و گدازان شکستن
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
وتری که آواز بم دهد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جاروب که غبار و آرد و هر چیز نرم روبد و آن را امروز جارو نرمه نیز گویند. (یادداشت مؤلف) : دیگر بیامد و گفت دم روباه نرم روب نیک آید و به کارددم روباه از پشت مازو جدا کرد. (سندبادنامه ص 328)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
کنایه از پسندیده خوی. (فرهنگ نظام) (از آنندراج). ملایم. خوشخوی. (ناظم الاطباء) سهل الخلق. نرم خوی
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نرم گفتار. نرم زبان. که به ملاطفت و مدارا با مردم سخن گوید
لغت نامه دهخدا
تندرو گرم ران، تعجیل کننده شتابنده: نفس سرد سحر گرم رو از بهر چراست ک یادم آمد: زپی آنکه رسول چمن است. (مجیر بیلقانی)، تعجیل کننده شتابنده، عاشق بی صبر، سالک چالاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرم دل
تصویر نرم دل
کسی که دارای قلبی رئوف است رحیم مقابل سخت دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هام رو
تصویر هام رو
اسب که داخل پنج سال شده و همه دندانهایش بر آمده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک رو
تصویر نیک رو
نیک رونده خوش رو: (جواد اسب نیک رو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم رخ
تصویر نیم رخ
نیمه صورت
فرهنگ لغت هوشیار
میوه ای که هنوز نرسیده و پخته نشده، مرغی که پر و بال آن هنوز در نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
نوخط ساده، مخنث ملوط: همه راازین نوع دم خداع درمی دمیدتادرآن نرم بروت سست شلوارگرفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرم تن
تصویر نرم تن
بشیرینی از گلشکر نوش تر بنرمی زگل نازک آغوش تر. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
هرچیزگنده ولک وپک وناهموار، گردکان وفندق بزرگ، ریسمانی که دوسرآنرابرجایی بندندوشخصی در وسط آن نشیندودیگری دستی براوزندتاآن متحرک شودوازسویی بسویی رودتاب ارجوجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرم نرم
تصویر نرم نرم
با ملایمت، بطور نرمی، آهسته آهسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ رو
تصویر رنگ رو
رنگ صورت
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه چهره اش گرد است: مردمانش (مردمان خمدان مستقر فغفور چین) گردروی اندو پهن بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدم رو
تصویر قدم رو
گام رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرد رو
تصویر فرد رو
تک رو کسی که تنها رود و محتاج بدرقه نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخم رو
تصویر اخم رو
ترش رو چین بر ابرو و پیشانی افکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترش رو
تصویر ترش رو
((تُ رْ یا رُ))
بدخو
فرهنگ فارسی معین
پاکیزه خو، خوش اخلاق، خوشخو، خوشخو، شفیق، معتدل، معتدل، ملایم، مهربان، نیک خوی
متضاد: تندخو
فرهنگ واژه مترادف متضاد